یک شعر تازه دارم شعری برای دیوار
شعری برای بختک شعری برای آوار
تا این غبار می مرد یک بار تا همیشه
باید که می نوشتم شعری برای رگبار
در بین خواب و مرداب چشم و دهان گشوده است
گمراهه های باطل بن بست های انکار
تا مرز بی نهایت تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ایینه های بیمار
این شهر واره زنده است اما بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی چیزی شبیه مردار
چیزی شبیه لعنت چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت چیزی شبیه ادبار
عشقت هوای تازه است در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق هر لحظه رنگ تکرار
از عشق اگر نگیرم جان دوباره من نیز
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار
بوی تو دارد این باد وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من همچون نسیم عیار